مليكامليكا، تا این لحظه: 19 سال و 1 ماه و 2 روز سن داره
محمد حسن و امیر حسنمحمد حسن و امیر حسن، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 23 روز سن داره

ملیکا جون (شروع زندگی جدید مامان و بابا)

آخرین روزهای سال و حرف های من با ملیکا

سال داره به پایان میرسه از یک طرف ناراحت که یک سال گذشت و نمی دونم شاید خیلی خوب ازش استفاده نکردیم یا این که یک سال دیگه هم گذشت و خوب یک سال دیگه پیرتر شدیم ولی از طرف دیگه خوشحال که خوب خوبه که بودیم و یک سال دیگه به عمرمون اضافه شد و بزرگتر شدنت رو دیدم  ملیکا جون خیلی خوشحالم که یک ساله یه عمرت اضافه شده و من شاهد بزرگ شدنت هستم امیدوارم زنده باشم و اون روزی رو ببینم که برای خودت خانمی شدی اون هفته رفته بودیم عروسی وقتی مامان عروس کنار دخترش وایساده بود و دست می زد و برق خوشحالی رو میشد توی چشمش دید اون موقع بود که فهمیدم چقدر دوست دارم تو رو تو لباس عروسی ببینم الان به نظرم این قشنگ ترین قسمته زندگی توئ...
23 اسفند 1389

ملیکا دوست مامان

ملیکا جون هر چی بزرگتر میشی فکر می کنم بهت بیشتر نزدیک میشم هرچند تفاوت سنیمون حدود ۳۰ ساله ولی یه جورایی فکر می کنم دو تا دوستیم باهم یه موقع هایی که ناراحتم و میای با همون زبون بچگیت میگی چی شده مامان چرا ناراحتی؟ و منم تا حدی که متوجه بشی باهات درد دل می کنم و تو هم خوب گوش میدی یه جورایی خوشحال میشم و اون موقع است که میفهمم هم دختر گلم بزرگ شده و هم این که می تونم روت حساب کنم و باهات درددل کنم خیلی دوست دارم وقتی هم که بزرگ شدی و واسه خودت خانم شدی با هم دوست باشیم
15 اسفند 1389

جمعه صبح و بهشت زهرا

جمعه صبح همراه مادرم و شوهر محترم و ملیکا جونم همراه شدیم تا سری به اموات بزنیم چون ممکن بود نتونیم آخر سال بریم خلاصه سر خاک همه اموات رفتیم و اگه به مامانم بود باید کل بهشت زهرا رو می گشتیم مادر بزرگ من سال ۶۸ فوت کرده ولی هنوزم که هنوزه هر وقت یادش می افتم اشک تو چشمام جمع میشه خیلی دوست داشتم الان پیشم بود ولی خوب حیف.......... حالا بماند که ملیکا کلی سوال می کرد و می گفت: این قبر کیه اون قبر کیه و منم بهش توضیح می دادم   سر خاک دایی ام که یک ساله فوت کرده نشسته بودیم که مامانم روضه ترکی می خوند و گریه می کرد و منم به گریه مادرم و خاطراتی که با داییم داشتم افتادم و خلاصه با مامانم کلی گریه کردیم ملیکا که وسط ما...
8 اسفند 1389

ملیکا و سفر حج

۵ فروردین ماه سال ۸۷ برای سفر معنوی زیارت خانه خدا ثبت نام کردیم اسم ملیکا رو هم نوشتیم البته بماند که بانک اشتباه کرد و ما رو تو یک گروه ثبت نام نکرد و فقط اسم ملیکا دراومد اونم اولویت ۳۳ که پارسال نتونستیم بریم وقتی به ملیکا می گفتیم می گفت : خوب تنها میرم!!!!!!!   امسال اولویتمون ۲۴۰ که فکر کنم سال ۹۰ ان شا الله ...........   ملیکا یه روز به مامانم گفت: مامان اکی (اکرم) تو چرا مامان و بابا نداری. مامانم گفت: مامان و بابای من رفتن پیش خدا.   ملیکا که یک دفعه انگار برق گرفتش گفت: مامان اکی، مامان اکی من می خوام برم خونه خدا حتما مامان باباتو میارم مامانم که خنده اش گرفته بود گفت: ...
3 اسفند 1389
1